اميراسدالله علم در سال 1298ش. در بيرجند به دنيا آمد. پدرش، محمد ابراهيم شوكت¬الملك علم، حاكم قائنات و سيستان و از وابستگان سياست انگلستان بود كه در كودتاي 1299 رضا خان از حاميان وي به شمار مي¬رفت. به همين سبب شوكت¬الملك در دوران پادشاهي رضا خان چند دوره وزارت پست و تلگراف و تلفن را بر عهده داشت. اسدالله علم تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش گذرانيد و اگرچه قصد داشت براي ادامه تحصيل در رشته كشاورزي به يكي از كشورهاي اروپايي عزيمت كند، اما به دستور رضا شاه، تحصيلات عالي را در اين رشته در دانشكده كشاورزي كرج (وابسته به دانشگاه تهران) پي گرفت.
وي پيش از آغاز تحصيلات، به امر رضا شاه با ملكتاج قوام (دختر قوام¬الملك شيرازي) در پاييز سال1318 ازدواج كرد . علم در سال 1321 پس از اخذ مدرك ليسانس، همراه همسرش عازم بيرجند شد و تا هنگام مرگ پدرش در سوم آذر 1323 در همان جا ماند. در پي اين واقعه، وي سرپرستي املاك خانوادگي وسيعشان در بيرجند و قائنات را به ديگري سپرد و راهي تهران گرديد و در اواخر سال1324 از سوي احمد قوام - نخست وزير وقت- به عنوان فرماندار كل سيستان و بلوچستان منصوب و رهسپار زاهدان شد. ورود به كابينه محمد ساعد در دي ماه 1328 به عنوان وزير كشور مسئوليت بعدي علم در دستگاه دولتي بود كه اندكي بيش از يك ماه طول نكشيد و سپس در كابينه بعدي ساعد كه در اسفند ماه همين سال معرفي شد، به عنوان وزير كشاورزي ظاهر گرديد . وي همچنين در كابينه علي منصور (فروردين1329) وزارت كشاورزي را بر عهده داشت و در كابينه سپهبد حاجعلي رزم آرا (تير 1329) عهده دار وزارت كار شد.
در پي اوجگيري نهضت ملي و ترور رزم آرا و سپس تشكيل كابينه دكتر محمد مصدق، علم از وزارت بركنار گرديد، اما به دليل اعلام وفاداري به شاه، ضمن آنكه بيش از پيش به محمدرضا نزديك گرديد، در تير ماه 1331 از سوي او به سرپرستي املاك و مستغلات پهلوي گماشته شد. در اين هنگام به علت اقدامات و تحركاتي در چارچوب حمايت از شاه، از سوي مصدق محترمانه به بيرجند تبعيد شد و تا هنگام كودتاي 28 مرداد 1332 در آن منطقه به سر برد. در پي سقوط دولت دكتر مصدق، علم به تهران بازگشت و مجددا به سرپرستي املاك و مستغلات پهلوي منصوب گرديد و البته در حلقه نزديكترين ياران محمدرضا نيز درآمد. وي در كابينه حسين علاء كه در پي بركناري زاهدي از نخست وزيري در فروردين 1334 تشكيل شده بود، به وزارت كشور منصوب شد و نقش مهمي را در وارد كردن اشخاص مورد نظر شاه به مجلس نوزدهم ايفا كرد. علم همچنين كليه استانداران و فرمانداران را نيز از سرسپردگان به محمدرضا برگزيد و لايحه تأسيس ساواك در همين زمان تهيه و تقديم مجلس شد. با نخست وزيري دكتر منوچهر اقبال در فروردين 1336، علم از مسئوليت دولتي كنارهگيري كرد، اما بلافاصله در چارچوب نمايش دمكراسي در كشور، رهبري حزب مردم را كه به عنوان اقليت در برابر حزب مليون به رهبري دكتر اقبال تشكيل شده بود، برعهده گرفت كه تا تابستان 1339 ادامه داشت. وي در تير ماه 1341 پس از استعفاي علي اميني از نخست وزيري، به اين سمت گمارده شد و در جريان قيام 15 خرداد 1342، دستور آتش گشودن به روي تظاهر كنندگان را صادر كرد.
علم در 17 اسفند همين سال از نخست وزيري استعفا و چند روز پس از آن به رياست دانشگاه پهلوي شيراز منصوب شد. اين مسئوليت حدود سه سال به درازا انجاميد و سرانجام علم در آذر ماه 1345 پس از بركناري حسين قدسنخعي از وزارت دربار، عهدهدار اين سمت گرديد كه تا مرداد ماه 1356، يعني زماني كه وخامت حالش به دليل پيشرفت بيماري سرطان خون و موثر واقع نشدن معالجات امكان فعاليت را از او گرفت، دراين مسئوليت باقي ماند. اسدالله علم در 24 فروردين 1357 در بيمارستاني در آمريكا درگذشت و جنازهاش پس از انتقال به تهران، در مقبره خانوادگي در مشهد دفن گرديد.نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايرانمجموعه 5 جلدي «يادداشتهاي علم» را بايد يكي از مهمترين و روشنگرانهترين منابع براي مطالعه و درك ماهيت رژيم پهلوي و ويژگيها و خصايص آن دوران به شمار آورد و علت را در جايگاه و شخصيت نگارنده آن، يعني وزير دربار مقتدر محمدرضا، جستجو كرد كه شاه، او را از آشكار و نهان خويش آگاه ميساخت.
اگر از فردي به نام «ارنست پرون» كه از دوران تحصيل محمدرضا در سوئيس با وي صميميت يافت و سپس به ايران آمد و از محارم «شاه جوان» گرديد، بگذريم، قطعاً هيچ فرد ديگري را نميتوانيم به نزديكي و محرميت علم به شاه بيابيم؛ البته تفاوت ميان پرون و علم آن است كه اولي خاطره مكتوبي از دوران صميميت خود با محمدرضا بر جاي نگذارد تا آيندگان را از مسائل پشت پرده سياست رژيم پهلوي آگاه سازد، اما دومي با نگارش خاطرات روزانهاش به مدت چند سال، دريچهاي به روي بسياري از واقعيات براي آيندگان گشود تا اهل تحقيق و كشف واقعيات، با در دست داشتن سرنخهاي فراواني كه در اين خاطرات برجاي گذارده شده است، به تعقيب مسائل و موضوعات بپردازند و به عمق حقايق دست يابند.اين سخن شايد در ابتداي امر بر كساني گران آيد؛ چرا كه از وزير دربار محمدرضا كه خود از خانداني وابسته به انگليس و سرسپرده رضاخان برخاسته و دوران رشد جسمي و فكری¬اش را در خدمتگزاري به پهلوي و اربابان انگليسي و آمريكايي آن سپري كرده است، جز بيان مشتي مجيز و مداهنه در حق شخص اول اين رژيم انتظاري نميرود و اتفاقاً ادبيات درباري به كار گرفته شده در نگارش اين خاطرات نيز در نگاه اول چيزي جز همين تصور را به ذهن خواننده متبادر نميسازد، اما با تأمل در متن، لايههاي زيرين آن كه حاوي انتقادات بعضاً تند و تيزي نيز است، رخ مينمايد و اين علامت سؤال بزرگ را پيش روي ما قرار ميدهد كه چرا علم چنين نيشدار و گزنده، بر وضعيت موجود دوران خويش نقد ميزند و در خلال آنها حتي شخص شاه را هم- هرچند در قالب الفاظ و عبارات رنگ و لعاب زده- بينصيب نميگذارد و نسبت به آينده اظهار نااميدي و يأس مينمايد. پيش از پاسخگويي به اين سؤال كه مستلزم كنكاش در متن خاطرات علم خواهد بود، جا دارد نگاهي به مقدمه نسبتاً طولاني ويراستار اين اثر، آقاي علينقي عاليخاني بيندازيم و برخي نكات و مسائل مندرج در آن را مورد بررسي قرار دهيم. از جمله نكاتي كه در همان بادي امر جلب توجه ميكند، تصريح ويراستار بر حذف بخشهايي از اين خاطرات است كه هرچند برخي مواردش پذيرفتني است، اما در پارهاي موارد، اين حذفها سبب تاريك ماندن گوشههايي از تاريخ كشورمان شده است؛ به عنوان مثال حذف «نام برخي كسان كه در ايران هستند و آوردن نامشان ممكن است براي آنان موجب دردسر شود» يا «قضاوتهاي بيش از اندازه تند و بيرحمانه شاه يا علم درباره چند تن از اطرافيان شاه كه با بازماندگان علم رفت و آمد دارند»(ص16)، حال آن كه همگان ميدانند در شرايطي كه سالها از پيروزي انقلاب گذشته و اساساً دوران محاكمه وابستگان به رژيم پهلوي خاتمه يافته و حتي برخي از آنان نيز به كشور بازگشته و چه بسا درصدد بازپس گيري اموال مصادرهاي خود برآمدهاند ديگر اشاره به نام برخي افراد در خاطرات علم- كه هيچگونه حجيت قضايي و حقوقي عليه آنها نميتواند داشته باشد- مشكل و مسئلهاي ايجاد نخواهد كرد، الا اين كه به لحاظ تاريخي، نقش و ماهيت آنها در آن دوران- البته مستند به خاطرات و نوع نگاه علم- روشن خواهد شد؛ بنابراين حذف نام اين اشخاص نه از بابت نگراني قضايي راجع به آنها، بلكه به احتمال زياد بايد بر مبناي ارتباطات دوستانه و سياسي ميان ويراستار و افراد مزبور صورت گرفته باشد. همچنين حذف نام اشخاصي كه با خانواده علم رفت و آمد دارند نيز چيزي جز مكتوم نهادن بخشهايي از تاريخ كشور به بهاي حفظ روابطي كه معلوم نيست تا چه حد وجود خارجي دارد، مسلماً نمی¬تواند يك اقدام موجه به شمار آيد. از طرفي ويراستار «مسائلي كه جنبه كاملاً شخصي و خصوصي دارند» را نيز از خاطرات علم حذف كرده است؛ چراكه به عقيده وي اين مسائل «كمكي به درك تاريخ اين دوره نميكند»(ص16) در حالي كه اتفاقاً اين نكات از قابليت بالايي براي درك تاريخ دوراني برخوردارند كه شاه در اوج ديكتاتوري به سر ميبرد و كليه منابع كشور به مثابه مايملك شخصي وي و درباريان به حساب ميآمد. در واقع از آنجا كه در اين دوران، اراده شخص شاه و جمع بسيار محدودي از اطرافيانش، سرنوشت سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور را در چارچوب رسمي آن رقم ميزند، بسيار مهم و حياتي است كه از خصوصيات و ويژگيهاي روحي و اخلاقي اين افراد آگاهيهايي داشته باشيم تا بتوانيم به نحو بهتري راجع به برهه مزبور قضاوت نماييم؛ البته علم در خاطرات خود اشارات متعددي به اينگونه موارد دارد كه حذف نشدهاند و در مجلدات چاپ شده به چشم ميخورند، اما از سخن ويراستار كتاب چنين برميآيد كه نكات خاص و ويژه در اين زمينه، حذف شدهاند و بدين ترتيب امكان شناخت بهتر و عميقتر محمدرضا و درباريان، از مردم كشورمان گرفته شده است. طبعاً جاي اين سؤال باقي است كه در حالي كه علم شخصاً به ثبت مسائل خاص رفتاري و اخلاقي خود و شاه مبادرت كرده و در وصيت به خانوادهاش براي چاپ و انتشار اين خاطرات، كوچكترين اشارهاي به حذف اين موارد نداشته، چرا ويراستار كتاب، «كاسه داغتر از آش» شده و به ناقص ساختن خاطرات مزبور اقدام نموده است؟موضوع ديگري كه در مقدمه ويراستار جلب توجه ميكند، تلاش جدي وي براي تطهير خاندان علم و در رأس آن امير شوكتالملك علم- حاكم بيرجند و قائنات- است؛ البته از آنجا كه وابستگي اين خاندان به انگليسيها از مسلمات تاريخي است، ويراستار ناگزير به اينگونه ارتباطات اشاره ميكند، اما در عين حال سعي دارد تا آن را در حد و حدود خاصي تعريف نمايد: «رابطه امير با انگليسيها- از راه هندوستان- نزديكتر و صميمانهتر بود
. انگليسيها ايالتهاي خاوري ايران را حريم هند در برابر خطر روسيه ميشمارند و به هيچ رو اجازه نميدادند كسي كه با آنان مخالف است، در سيستان يا قائنات حكومت كند. اميرشوكتالملك به اين نكته آگاهي داشت و با توجه به ضعف دولت مركزي چارهاي جز اين نميديد كه با نمايندگان دولت زورمند انگلستان كنار بيايد و چه بسا كه اختلافات خانوادگي او و پيشينيان او با مداخله كنسول انگلستان حل ميشد. ولي ترديدي نيست كه از اين وضع خرسند نبود و... آرزو داشت تا آن جا كه شدني بود از حيثيت ملي خود دفاع كند.»(ص26)البته برخلاف آنچه آقاي عاليخاني از مكنونات قلبي و دروني شوكتالملك بيان ميدارد، جهتگيريهاي سياسي و سلوك شخصي وي، حاكي از آن است كه حاكم نامدار قائنات همواره در مسير مورد نظر انگليسيها گام برداشت و از اين راه كوچكترين تخطياي نداشت. پيوند عميق و ناگسستني شوكتالملك علم با رضاخان كه توسط انگليسيها بركشيده و سپس بر تخت شاهي نشانده شد، نشانه بارز سرسپردگي وي به انگليسيها محسوب ميشود و ويراستار محترم نيز آن را به صراحت بيان داشته است: «امير شوكتالملك از هواخواهان و پشتيبانان رضاشاه بود و پسر او نيز با همان اعتقاد پر و پا قرص نسبت به دودمان پهلوي بار آمد.»(ص30) به واسطه همين پيوستگي به سياستها و مهرههاي انگليسي، شوكتالملك در سال 1316 به استانداري فارس انتخاب شد و از 1317 تا پايان دوران رضاشاه در مقام وزارت پست و تلگراف باقي ماند و به تعبير آقاي عاليخاني «همواره مورد محبت رضاشاه بود.»(ص27)نكته جالبي كه در اينجا بايد متذكر شويم، تلاش ويراستار محترم براي تطهير رضاخان از وابستگي به انگليس و نماياندن وي به عنوان فردي استقلالطلب و بلكه مخالف بيگانگان است؛ طبيعي است كه بدين ترتيب اطرافيان و عناصر مورد محبت رضاخان نيز از اين بدنامي رهايي مييابند. آقاي عاليخاني براي اثبات اين مدعاي خود خاطرنشان ميسازد: «[اسدالله] علم پس از پايان تحصيلات متوسطه به تهران آمد و ميخواست براي تحصيل در رشته كشاورزي به يكي از دانشگاههاي اروپا برود.
امير شوكتالملك به سبب نزديكي با رضاشاه و در ضمن از راه احتياط در اين زمينه از شاه اجازه خواست و رضاشاه بيزار از بيگانگان و مغرور به ايران در پاسخ ميگويد چرا به دانشكده كشاورزي كرج (وابسته به دانشگاه تهران) نميرود.»(ص30) اما آقاي عاليخاني گويا فراموش كرده است كه فرزند ارشد رضاخان كه در آينده ميبايست بر تخت پادشاهي بنشيند، كمابيش مقارن همين ايام در اروپا و نزد بيگانگان علی¬الظاهر مشغول تحصيل بود و جالب اين كه هنگام بازگشت از فرنگ، با خود يك سوغات ويژه به نام «ارنست پرون» را به همراه آورد كه يار غار وليعهد گردد و با آزادي كامل در دربار رفت و آمد كند و «رضاشاه بيزار از بيگانگان» گويي جرئت و اجازه هيچگونه مخالفتي را با حضور اين جاسوس بيگانگان در كنار محمدرضا نداشت. مسلم اين است كه اگر ملاك ارائه شده توسط ويراستار محترم را درباره استقلالطلبي و بيگانهستيزي رضاشاه بپذيريم، اين ملاك قبل از همه ميبايست در مورد فرزند خود وي اعمال ميشد. به هر حال بايد گفت آقاي عاليخاني به منظور چهرهسازي براي رضاخان، به هيچ وجه راه درستي را برنگزيده و در واقع قصد و نيت خود را براي تطهير چهره رضاخان به هر قيمت، براي خوانندگان برملا ساخته است. كما اين كه در مورد شوكت¬الملك علم نيز به نوعي دچار همين اشتباه گرديده است. ايشان در نوشتار خود سعي دارد تا شوكتالملك را به مثابه حاكمي خدمتگزار مردم و منطقه بيرجند و قائنات نشان دهد، اما در جايي به ناچار به توصيف زندگي و سلوك شخصي اين حاكم مقتدر ميپردازد: «امير محيط بسيار مدرني در بيرجند در پيرامون خود به وجود آورد. بازي تنيس را متداول كرد و به بريج و شطرنج علاقه فراوان داشت... به مناسبت جشنهاي اروپاييان بالماسكه ترتيب ميداد و هفتهاي يك شب مهماني به سبك اروپايي داشت. در اين مهمانيها كنسرو خرچنگ و شراب كه به فوشون (Fauchon)، معروفترين اغذيه فروشي پاريس، سفارش داده ميشد، سرميز بود.
سامان دادن چنين زندگي پرظرافتي در شهري كوچك و دور افتاده كه گرداگرد آن را بيابانهاي خشك و بيآب و علف پوشانده است، كم هنري نيست.»(صص28-27) اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه حتي در حال حاضر يعني با گذشت بيش از 70 سال از مقطع زماني مورد اشاره، عليرغم كارهاي بسياري كه بويژه پس از انقلاب در منطقه بيرجند صورت گرفته، مردم برخي مناطق و روستاهاي اين منطقه همچنان در «فقر مطلق» به سر ميبرند، آنگاه ميتوانيم با ويراستار محترم همزبان شويم كه ترتيب دادن چنين زندگاني و اسرافكاريهايي در آن هنگام، به راستي كم هنري نبوده است! و ميتوان تصور كرد بابت آن كه امير قائنات بتواند هفتهاي يك شب مهماني به سبك اروپايي داشته باشد و از ميهمانان فرنگي خود با انواع و اقسام مشروبات و اغذيه فرانسوي پذيرايي كند، چه فشار مالي سنگينی بر گرده اهالي فقير بيرجند و مناطق اطراف آن وارد ميآمده است و چه بسا كه يكي از علل و عوامل مهم نهادينه شدن فقر و توسعه نيافتگي در اين مناطق را بايد ظلم فاحشي دانست كه از سوي حاكم كل منطقه و نيز حاكمان محلي بر روستاييان و كشاورزان اعمال ميشده است. بيترديد آقاي عاليخاني كه خود سالها مسئوليت وزارت اقتصاد و دارايي پهلوي دوم را عهدهدار بوده بهتر از هركس به اوضاع و احوال منطقه بيرجند و اطراف آن و ريشهها و علل و عوامل اين وضعيت آگاه است، اما در اين مقدمه، به جاي آن كه قلم را در خدمت بازگويي حقايق به كار اندازد، در مسير توجيه ناموجه و ناجوانمردانه رفتار بيگانهپرستانه و ضدمردمي شوكتالملك علم به خدمت ميگيرد و مينويسد: «از آن چه گفتيم نبايد گمان گرايشي به تن آسايي برد. امير شوكتالملك مرد با انضباط و سختكوشي بود و اينگونه تفريحات، زندگي او و اطرافيانش را از حالت يك نواختي و بيرنگي بيرون ميآورد و امكان زيستن در آن منطقه را آسانتر ميكرد.»(ص28) آيا اگر اندكي از آن هزينههاي گزاف كه صرف خوشي و سرمستي خاندان علم و حاميان اروپايي آنها ميشد، مصروف ايجاد و احداث زيرساختهاي كشاورزي و صنعتي منطقه ميگرديد مردم فقير و محروم آنجا نيز تا حدي از زير فشار سهمگين فقر و تنگدستي رهايي نمييافتند و به حداقلهاي لازم براي زندگي دست پيدا نميكردند؟به هر حال، اسدالله علم در چنين خانوادهاي رشد ميكند و از همان دوران نوجواني ضمن آشنايي با سلطهگريهاي بيگانگان، به نوعي در ارتباط با دربار پهلوي قرار ميگيرد، حتي ازدواج وي با دختر قوامالملك شيرازي نيز به دستور رضاشاه صورت ميپذيرد. اسدالله علم اگرچه پس از ازدواج، به دليل آن كه همسرش خواهر شوهر اشرف پهلوي بود، در ارتباط تنگاتنگتري با دربار پهلوي قرار ميگيرد و با محمدرضا نيز كه کمابيش همسن خودش بود، مستقيماً آشنا مي¬شود، اما آنچه به ارتباط آن دو انسجام و صميميت بالايي ميبخشد، نقشي است كه وي سالها بعد در مقام نخستوزير در ماجراي 15 خرداد 1342 داوطلبانه برعهده ميگيرد و اقدام به صدور فرمان قتلعام تظاهر كنندگان در اين روز ميكند. علم بارها در طول خاطراتش به اين ماجرا اشاره دارد و از جمله در صحبتهاي خود با شاه اين موضوع را پيوسته به وي خاطر نشان ميسازد.
به عنوان نمونه، در خاطرات روز 2/11/51، علم از آن واقعه طي گفتوگويي دوجانبه با محمدرضا، سخن به ميان ميآورد: «...مگر وقتي غلام نخستوزير بود و آن همه اغتشاشات داشتيم و بلواي تهران سه روز طول كشيد، ما آنها را و آخوندها را براي هميشه له نكرديم؟ غير از اعليحضرت همايوني كه مرا تقويت ميفرموديد، ديگر چه كسي بود؟ فرمودند، هيچكس... عرض كردم صبح پانزدهم خرداد خاطر مبارك هست كه من در دفترم نشسته بودم و خميني را گرفته بوديم و بلوا شروع شده بود. به من تلفن فرموديد كه چه ميكني؟ عرض كردم، ميزنم و جسارت كردم، براي اين كه اعليحضرت را قدري بخندانم، عرض كردم اول و آخر آنها را پاره ميكنم، چون راه ديگري نيست... اگر كار من احياناً پيش نرفت، مرا به جرم آدمكشي بگيريد و محاكمه كرده و دار بزنيد، تا خودتان راحت بشويد و راه نجاتي براي اعليحضرت باشد و اگر هم پيش رفت، براي هميشه پدرسوختگي و آخوندبازي و تحريك خارجي را تمام كردهايم... فرمودند، من هم خدمات تو را هرگز از ياد نميبرم.»(ص437)بيترديد پس از ماجراي 15 خرداد، روابط علم با شاه وارد مرحله جديدي ميشود و به ويژه با انتصاب وي به وزارت دربار در آذر 1345، هيچ شخص ديگري را نزديكتر از وي به محمدرضا نميتوان يافت. از سوي ديگر اين نكته را نبايد فراموش كرد كه علم از اين پس با به دستگيري سكان دربار پهلوي و داشتن روابطي فراتر از يك وزير دربار با شاه، از مخفيترين مسائل و اسرار شاه و خاندان پهلوي و نيز مسائل و موضوعات ريز و درشت كشور آگاه ميگردد؛ به عبارت ديگر، حوزه اطلاعات علم به حدي وسيع و شامل مسائل متنوع ميشود كه يقيناً دانستههاي هيچيك از مقامات سياسي و نظامي پهلوي قابل مقايسه با آن نميتواند باشد، به همين دليل اين خاطرات جايگاهي برجسته در شناخت دوران پهلوي دارد.همانگونه كه در ابتداي اين مقال اشاره شد، خاطرات علم برخلاف ظاهر تملقگويانه آن از شاه، نگاهي انتقادي به وضعيت آن دوران، حتي شخص محمدرضا دارد.
براي بررسي چون و چرايي اين مسئله- كه خلاف انتظار به نظر ميرسد- جا دارد ابتدا اين موضوع را مورد لحاظ قرار دهيم كه نگاه علم به خودش چگونه بوده است. به عبارت ديگر بايد ديد علم كه با يك خانواده اشرافي و وابسته ديگر وصلت كرده، سپس وارد دربار شده و به بالاترين مقام آن دست يافته و در اوج استبداد و غرور و خودبزرگبيني محمدرضا در دوران حكمرانياش، نزديكترين يار و همدم او بوده است، چه شناختي از خود- يا به عبارت ديگر چه احساسي نسبت به خود- دارد. شايد چنين به نظر رسد كه علم با نگاهي كاملاً مثبت، خود را در اوج كاميابي، موفقيت و خوشبختي ميبيند و صددرصد از گذشته، حال و اعمال و رفتار و موقعيتش راضي و خشنود است، در حالي كه در خاطرات اثري از اين نوع نگاه نيست. در واقع نگاه علم به خود- و همتايانش- به شدت منفي و بلكه سياه است. وي در سراسر خاطرات با ناسزاگويي و دشنام به طبقه حكومتگر- كه بر تعلق خود به اين طبقه تأكيد مكرر دارد- توجه مخاطبان را به خود جلب ميكند. عبارات و واژههايي كه وي براي توصيف خود و ديگر عناصر حكومتگر به كار ميگيرد به گونهاي است كه اگر به طور مستقل و جدا از كتاب خاطرات وي به چشم بخورند، چه بسا كه به عنوان اظهارنظر سرسختترين مخالفان پهلوي درباره اين رژيم به حساب آيند. نمونههايي از اين عبارات، گوياي عمق تنفر نهفته در روح و روان علم از دربار است: «26/11/47: واي كه طبقه حاكمه چقدر فاسد و پليد است و چگونه انسان را تحميق ميكند، و وقت انسان بينتيجه به اين شيطنتها و پدرسوختگيها صرف ميشود.»، «1/12/53: صبح ملاقاتهاي منزل جانكاه بود، چون همه از طبقه لاشخور حاكمه (طبقه خودم) بودند و هركس به منظور جلب منفعتي آمده بود، واقعاً كسل شدم»، «15/12/53: صبح باز لاشخورها به سراغ من آمده بودند كه از سفره گسترده تازه متمتع باشند. واقعاً جانكاه است. اين مردم چقدر رنگ عوض ميكنند و به اين مقامها چسبيدهاند!»، «20/12/53: مطابق معمول، منزل من پر از ارباب رجوع و به خصوص طبقه خودم يعني لاشخورها بود.»، «19/9/53: هيئت حاكمه كه خودم هم باشم، واقعاً گُه است»، «12/10/53: طبقه به اصطلاح ممتازه يا به قول من فاسده، كه خودم هم جزء آنها هستم، از روي طمعورزي تقاضا دارند و بيحد و حصر!»، «1/11/53: واقعاً تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است! به قدري افراد كوچك فكر ميكنند و به قدري در همه كارها قصد ريا و تظاهر در بين است كه تمام محور چرخ كارهاي كشور اين است... هميشه بايد بگويم كه من خودم را در همين رديف همين كاركنان شاه ميدانم، يعني خودم هم مسخره هستم.»، «31/4/54: لاشخورها كه در اطراف ما هستند، براي بلعيدن اين كار بزرگ دهن باز كردهاند و از طرق مختلف حمله ميآورند.»بنابراين واضح است كه علم در طول زمان دچار نوعي بدبيني ريشهدار به طبقه حاكمه شده كه در يك نظام ديكتاتوري سلطنتي قاعدتاً تمامي امور مملكت در انحصار آنان است و از آنجا كه خود را نيز عضوي از اين طبقه ميداند، همان احساس منفي را نسبت به خويش نيز دارد؛ لذا به حدي از وضعيت موجود ناراضي و سرخورده و نااميد از بهبود آن است كه وقتي احساس ميكند به واسطه بروز بيماري سرطان ممكن است در انتهاي زندگي خويش باشد، احساس شادماني ميكند: «13/12/53: احساس غدهاي در زير بغل كردم كه بيشباهت به غده سرطاني مرحومه خواهرم زهره علم نبود. خيلي خوشحال شدم كه شايد عمر من نزديك به پايان باشد.» (ج4،ص399) چرا علم كه در واقع دست راست شاه در اين دوران به شمار ميآيد و از تمام مواهب قدرت و ثروت نيز برخوردار است، اينگونه به لحاظ دروني آشفته و بدبين ميشود و مرگ را بر زندگي ترجيح ميدهد؟ مگر نه اين كه در سالهاي نخست دهه 50 به دنبال افزايش درآمدهاي نفتي ايران، دستگاه تبليغاتی شاه با سر و صدای زياد وعده گذشتن از دروازههاي تمدن بزرگ را به مردم ايران داد؟ مگر نه اين كه برخي كسان، اين دوران را ايام رسيدن به اوج توسعه صنعتي و اقتصادي ايران به شمار ميآوردند و در تحليلهاي خود چنين مينماياندند كه امريكا و انگليس به دليل برداشته شدن گامهاي بلند توسط شاه و ترس از قدرتيابي بيش از حد وي، زمينههاي سرنگوني رژيم پهلوي را فراهم آوردند؟
پس چرا علم كه ازجمله آگاهترين افراد به مسائل كشور بود، نه تنها به تعريف و تمجيد از بلندپايگان سياسي و مديران ارشد اقتصادي كه طبعاً آنهمه پيشرفت و ترقي(!) محصول و مرهون تدابير و تلاشهاي آنها عنوان ميشد نميپردازد بلكه تا آنجا كه توان قلمياش و واژهها و عبارات اجازه ميدهند، به بدگويي از اين قشر ميپردازد و خود را نيز به هيچوجه از اين طيف مستثني نميداند. براستي چه مسائلي او را به سمت اين نوع نگاه سوق داده است؟براي پاسخگويي به اين سؤال بايد ديد كه نگاه علم به شخص شاه چگونه است؛ اين موضوع از اهميت ويژهاي برخوردار است، چرا كه او شاه را حاكم بر كليه مقدرات كشور ميداند و حتي به صراحت از حاكميت ديكتاتورياش در يك مجلس شام نزد خارجيها سخن به ميان ميآورد: «شام هم به سفارت واتيكان رفتم. در آن جا مهماني كوچك خصوصي به افتخار من داده بودند. بعد از شام، صحبت از رژيم و وضع اجتماعي ايران شد و من به صراحت گفتم كه من ميدانم به يك ديكتاتور قدرتمند خدمت ميكنم.»(ج 2، ص 416)در سرتاسر خاطرات علم نيز ميتوان جلوههاي مختلف اين ديكتاتوري را مشاهده كرد. شاه با دخالت در تمامي امور ريز و درشت مملكت، فرمانهای رنگارنگ صادر ميكند و هيچكس نيز حق مخالفت با آنها را ندارد، هرچند كه فرمان صادر شده از كمترين پايههاي عقلاني و كارشناسي برخوردار نباشد. نمونه بارز و مثال زدني از اين دست فرامين را بايد تأسيس حزب واحد رستاخيز در اسفند 53 و صدور فرمان عضويت اجباري تمامي مردم ايران در اين حزب دانست كه تعجب و حيرت تمامي كساني را كه اندك بهرهاي از هوش و عقل داشتند برانگيخت، اما در عين حال هيچيك از آنان نه تنها جرئت كوچكترين مخالفتي نداشتند، بلكه در تعريف و تمجيد از اين فرمان ملوكانه! سنگ تمام هم گذارند؛ لذا با توجه به حكومت فردي شاه و تعطيلي كامل مشروطه، تمامي امور كشور بر محور تصميمات شخص محمدرضا ميچرخد.
در چنين شرايطي پرواضح است كه از نگاه علم، اگر شاه داراي تدبير و هشياري در اداره امور مملكت باشد، دستكم ميتوان اميدي به آينده داشت و در غير اين صورت، كشور با مسائل و مشكلات سياسي و اقتصادي فراواني مواجه خواهد گشت. به طور كلي قضاوت علم درباره شاه، به مثابه «يكي به نعل، يكي به ميخ» است. طبيعتاً تعريف و تمجيدهاي فراواني از شاه و هوشمندي و درايت وي در اين خاطرات به چشم ميخورد و گاه چنين به نظر ميرسد كه از نگاه علم تنها يك فرد عاقل، مدبر و دلسوز در ميان هيأت حاكمه رژيم پهلوي وجود دارد و آن شخص محمدرضاست. در واقع در كل اين خاطرات نميتوان از شخص ديگري به جز شاه، تعريفي مشاهده كرد و بارها علم بر اين نکته تأكيد ميورزد كه اگر «اعليحضرت» و هوشمنديهاي وي نبود، معلوم نبود چه بر سر كشور ميآمد؛ بنابراين از يكسو ملاحظه ميشود كه در اين خاطرات، محمدرضا در اوج قرار دارد، اما اين تمام ماجرا نيست و بايد از زواياي ديگري نيز به بررسي شخصيت شاه در خاطرات علم توجه كرد. اولين نكته جالب توجه در اين بررسی، تعريفي است كه علم از «هيأت حاكمه» ميدهد و آنها را - كه خودش را نيز جزو همانها به شمار ميآورد- به لاشخورها و مفتخورها و امثالهم تشبيه ميكند. چرا علم بارها سعي ميكند تا سه واژه «هيأت حاكمه»، «لاشخورها» و «خودم» را به صورت مترادف يكديگر به كار گيرد؟ آيا نميتوان پنداشت كه وي قصد القاي مطلب خاصي را فراتر از آنچه از ظاهر اين واژهها و عبارات به نظر ميرسد داشته است؟ آيا جز اين است كه شاه در رأس اين هيئت حاكمه قرار داشت و تمامي اين لاشخورها تنها در صورتي ميتوانستند جايي در اين مجموعه داشته باشند كه عنايات ملوكانه شامل حال آنها مي¬شد؟ به علاوه، مگر نه اين كه علم، نزديكترين فرد به شاه محسوب می¬شد و دوستي و رفاقت صميمانهاي فراتر از مسائل اداري و حكومتي بين آنها برقرار بود؟ پس اصرار علم بر اثبات اين واقعيت به تمامي خوانندگان خاطراتش كه او نيز يك لاشخور است كه البته در خلوت و جلوت شاه حضور دارد، آيا جز اين است كه بر طبق قاعده «كبوتر با كبوتر، باز با باز - كند همجنس با همجنس پرواز»، پرده از ماهيت محمدرضا نيز بردارد؟ آيا واقعاً علم بدان حد ناهشيار و پريشان فكر است كه نميداند تبعات منطقي اينگونه قضاوتها و توصيفات مكرر درباره هيئت حاكمه و خودش چيست يا آن كه دقيقاً به خاطر آگاهي از اين مسئله، اصرار بر تكرار آن دارد؟ آيا ميتوان پنداشت كه در يك حكومت فردي استبدادي، كليت هيئت حاكمه - آنگونه كه علم ميگويد - از جنس لاشخورها باشند، اما ديكتاتور در رأس آنها، واجد اين خصوصيت نباشد؟! بيشك علم با زيركي خاصي، آنچه را كه در بن ذهن خويش داشته، بدين طريق به خوانندگان اين مجموعه خاطرات منتقل كرده است.گذشته از اين، علم در جاي جاي خاطراتش با به كارگيري ادبيات خاصي، در قالب تعريف و مدح از محمدرضا، به تنقيد و ذم وي ميپردازد. اين شيوه باعث ميشده است تا علم ضمن بيان مكنونات قبلي خويش، از خطرات ناشي از مطلع شدن مقامات رسمي از متن خاطراتش، در امان بماند.
در واقع علم در برخي از بخشهاي اين خاطرات به نوعي سخن ميگويد كه يادآور حرفهاي پرنيش و كنايه «تلخكهاي دربار» در ازمنه پيشين است. به عنوان نمونه در خاطرات روز 15/6/48 ميگويد: «سر شام شاهنشاه فرمودند بانك مركزي گزارش ميدهد 22% رشد اقتصادي در سه ماهه اول سال بالا رفته است. از من تصديق خواستند. فرمودند آيا واقعاً تعجب نميكني؟ عرض كردم تعجب نميكنم [و] باور [هم] نميكنم. اين گزارشات دروغ است. چون در حضور ديگران بود، شاهنشاه خوششان نيامد. من هم فهميدم جسارت كردهام، ولي دير شده بود! ماشاالله شاه آن قدر علاقه به پيشرفت كشور دارد كه در اين زمينه هر مهملي را به عرض برسانند، قبول ميفرمايند و به همين جهت گاهي دچار مشكلات مالي و مشكلات ديگر ميشويم.»(ج1، ص 257)اگرچه علم به مناسبتهاي مختلف از هوش و درايت محمدرضا تعريف ميكند و حتي بعضاً او را در رده بزرگترين صاحبنظران مسائل سياسي و اقتصادي بينالمللي نيز به شمار ميآورد، اما هر چه را در اين فرازها رشته است با بيان مسائلي از اين دست، پنبه ميكند. از سخن علم چنين برميآيد كه شاه ادعاي رشد اقتصادي 22 درصدي مطرح شده از سوي مسئولان بانك مركزي را پذيرفته و خواستار تأييد آن از سوي وزير دربار خود نيز است. بديهي است هر كسي كه تنها اندكي از اقتصاد و مسائل آن بداند، به وضوح متوجه اين مطلب ميشود كه دستيابي به رشد اقتصادي 22 درصدي نه تنها براي كشوري مثل ايران در سال 48، بلكه براي پيشرفتهترين كشورهاي صنعتي نيز چيزي در حد غيرممكن است. عليرغم اين مسئله هنگامي كه شاه به اين موضوع با ديده قبول مينگرد، سطح دانش و بينش وي براي مخاطب معلوم ميگردد. اتفاقاً نكته ديگري كه در اين بخش از خاطرات علم نهفته است آن كه مسئولان اقتصادي وقت از آنجا كه به اين سطح بينش محمدرضا واقف بودند، بيهيچ واهمهاي چنين مهملاتي را تحويل وي ميدادند و طبعاً انتظار تشويق و تقدير نيز داشتند.نمونه ديگري از اين دست، گوشزد كردن اين نكته است كه شاه به هيچ وجه اهل شور و مشورت با كارشناسان نبود و لابد از آنجا كه خود را عقل كل به حساب ميآورد و تملقگوييهاي درباريان نيز وي را بر اين اعتقاد استوار ساخته بود، در تمامي زمينهها شخصاً تصميم ميگرفت و لذا خسارات و خرابيهايي به بار ميآمد: «15/3/48: ...فرمودند يك ربع است ميخواهم يك شماره تلفن آزاد بگيرد، ممكن نميشود! عرض كردم، وضع تلفن هم به علت بيحساب بودن كار، { و هم به سبب} توقعات زياد مردم بد است... متأسفانه بعضي از كارهاي ما چون مطالعه نميشود، و شاهنشاه هم كه ماشاءالله از مشاور خوششان نميآيد، قضاوت و مطالعه صحيحي در بعضي كارها نيست و اغلب به اين روز ميافتد. اتفاقاً فرمودند صحيح ميگويي.»(ج1، ص210)اينگونه اظهارات بيانگر آن است كه شاه، نه خودش از دانش و آگاهي لازم براي سامان بخشيدن به امور برخوردار است، نه اهل مشورت با كارشناسان است و نه كارشناسان صديق و امين و دلسوزي براي كشور و مردم، در اطراف اويند، بلكه به تعبير علم كساني كه گرداگرد محمدرضا را گرفتهاند، مشتي لاشخورند كه بيش از هر چيز به منافع خود ميانديشند.البته شايد چنين پنداشته شود كه اين ارجاعات به خاطرات علم، مربوط به سال 48 است و بتدريج در طول زمان، شاه با كسب تجربيات بيشتر، به اصلاح روشهاي خود و همچنين تصفيه اطرافيان اقدام كرده است. در پاسخ به اين اشكال محتمل، بايد گفت با توجه به آغاز سلطنت محمدرضا در سال 1320، هنگامي كه از مسائل سال 1348 سخن به ميان ميآيد، 28 سال از دوران پادشاهي وي گذشته است و اين زمان، طبعاً فرصت خوبي بوده است تا حتي به روش «آزمايش و خطا»، تجربيات لازم را فراگيرد و به حد قابل قبولي از درايت و كارداني لازم براي «شاهي» رسيده باشد، اما هنگامي كه پس از نزديك به سه دهه از تكيه زدن بر تخت سلطنت، نزديكترين و بلكه وفادارترين فرد به وي، خاطرنشان ميسازد كه او هر مهملي را كه تحويلش دهند، ميپذيرد طبعاً ديگر انتظار تحول چنداني را در ادامه کار وي نبايد داشت. اما نكته ديگري كه بر اين برداشت ما، مهر تأييد ميزند، آخرين بند از خاطرات علم در مجموعه 5 جلدي حاضر است، يعني آنچه وي در روز 30/12/1354 نگاشته و از خود به يادگار گذاشته است: «جمعه، ديروز، در خصوص نرخ گندم به شاهنشاه عرض كردم كه خيلي ارزان است و كشاورزي صرف نميكند. فرمودند، ابداً چنين چيزي نيست. با جايزهاي كه از لحاظ كود و مساعده و غيره ميدهيم، صرف ميكند و حتي از قيمت آمريكا هم گرانتر است. عرض كردم برداشت در هكتار آمريكا بيشتر است، ممكن است قيمت پايينتر براي آنها صرف كند. اما مطلب بر سر اين است كه گندمي كه از آمريكا ميخريم، در ايران براي ما سه برابر قيمت گندم ما تمام ميشود و به هر حال خيال ميكنم حضور شاهنشاه خبرهاي صحيح عرض نشده باشد.»(ج5، ص579)ضعفها و كاستيهايي كه محمدرضا در سال 48 دارد، در سال 54 نيز دقيقاً در عملكرد وي مشاهده ميشود، از جمله دانش نازل اقتصادي، ارائه اطلاعات كاملاً غلط به وي و عدم توانايي او براي درك اين مسائل.البته ناگفته نماند كه اين، خوشبينانهترين و بلكه جانبدارانهترين توجيه و تفسيري است كه ميتوان در چارچوب و قالب آنچه توسط علم به رشته تحرير در آمده، از اين مسئله داشت. در واقع، علم همانگونه كه در سال 48 معتقد است اطرافيان محمدرضا با سوءاستفاده از ناآگاهي و كمدانشي وي، مهملاتي را تحويل او ميدهند، در سال 54 نيز اعتقاد دارد در بر همان پاشنه ميچرخد و به هر حال، اگرچه در قلب و باطن خود اعتقاد ديگري داشته باشد، حاضر نيست آن را براي تاريخ به يادگار بگذارد.
البته بديهي است كه براي خوانندگان اين خاطرات و پژوهندگان تاريخ، الزامي به مقيد ماندن در همين چارچوب و تحليل قضايا از اين زاويه وجود ندارد. بر اين اساس ميتوان گفت اگر گندم آمريكايي به قيمت سه برابر گندم داخلي خريداري ميشود، صرفا به ناآگاهي شاه از مسائل اقتصادي باز نميگردد بلكه به طرحها و برنامههايي مربوط ميشود كه هدف نهايي آن، انهدام كامل زيربناهاي كشاورزي ايران و وابسته سازي مطلق كشور در عرصه محصولات كشاورزي و دامپروري به آمريكا و وابستگان آن بود، كما اين كه در ديگر حوزههاي صنعتي و نظامي و حتي فرهنگي نيز همينگونه سياستها و برنامهها، از سوي رژيم پهلوي پيگيري ميشد. باقر پيرنيا - استاندار استانهاي فارس و خراسان كه دو استان حاصلخيز كشور به شمار ميآمد- نيز تأكيد ميكند، قانون و برنامهاي كه براي اصلاحات ارضي تنظيم شده بود «نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.»(باقر پيرنيا، گذر عمر، تهران، انتشارات كوير، 1382، ص 276)
لذا بايد گفت طبق برنامهاي كه شاه مجري آن گرديد، بزرگترين ضربات در قالب «اصلاحات» بر كشاورزي به عنوان گستردهترين بخش اقتصادي در كشور ما وارد آمد.بنابراين علم از يك سو با درك عميق اين نكته كه رژيم پهلوي، يك رژيم كاملاً ديكتاتوري است و از سوي ديگر مشاهده كمدانشي، بيتدبيري و عدم توان مديريتي شاه، طبيعي است كه در درون خويش دچار يأس و نا اميدي شود، هرچند كه عليالظاهر با شاه و رژيم فاسد او همراه است و اتفاقاً به اين نكته اذعان دارد كه خودش نيز در اين فساد غرق شده است.اينك پس از روشن شدن نوع نگاه علم به طبقه حاكمه، خود و شاه، جا دارد به سر فصلهاي موضوعي متعددي پرداخت كه ميتوان از دل خاطرات علم بيرون كشيد و به عنوان شاخصهها و ويژگيهاي رژيم پهلوي مورد بررسي قرار داد.نخستين موضوعي كه در اين راستا جلب نظر ميكند، آشفتگي مديريتي كشور است و اين آشفتگي تأثيراتش را در زمينههاي مختلف بر جاي ميگذارد. يكي از اين زمينهها، حوزه اقتصاد است: «17/9/48: صبح بنا به تعيين وقت قبلي وزير اقتصاد هوشنگ انصاري ديدنم آمد...ميگفت وضع مالي وحشتناك است، پول كه نيست، تعهدات سنگين است، تمركزي در خصوص تصميمات اقتصاد هم نيست... چهار مركز اخذ تصميم اقتصاد داريم: شوراي پول و اعتبار، شوراي عالي سازمان برنامه، هيئت وزيران و بالاخره شوراي اقتصاد كه در پيشگاه شاهنشاه تشكيل ميشود. هيچ هماهنگي بين اينها نيست. نميدانم چه خاكي بر سر بريزم و با چه جرأتي اين مطلب را به عرض برسانم.»(ج1، ص313)جالب اين كه حدود 6 سال پس از اين نيز مجدداً هوشنگ انصاري در مقام وزارت امور اقتصادي و دارايي مسائلي را با علم در ميان ميگذارد كه نه تنها بهبود وضعيت را نشان نميدهد بلكه حاكي از وخامت بيشتر اوضاع است: «19/6/54: ديشب [هوشنگ انصاري] وزير اقتصاد [و دارايي] پيش من بود. شرح عجيبي از عدم همآهنگي دستگاههاي دولت و برنامههاي اقتصادي و به هم ريختگي كارها و خريدهاي عجيب و غريب بدون مطالعه ميگفت. منجمله اين كه هميشه به علت نبودن بندر در حدود يكهزار و پانصد ميليون دلار كالا در وسط دريا مدت سه تا چهار ماه معطل است. كرايه كشتيها و زيان ديري تخليه يك رقم عجيبي تشكيل ميدهد. چون دوست من است به او گفتم مگر شما وزير كرات ديگر هستيد كه اقدامي نميكنيد و يا لااقل موضوع را به عرض شاهنشاه نميرسانيد؟ ميگفت نخستوزير نميگذارد، چون ميترسد شاهنشاه نسبت به او متغير شوند. دائماً مشغول ماستمالي هستيم.»(ج5، ص 255)البته نبايد چنين پنداشت كه شخص شاه، خود قواعد و ضوابط اداري و سازماني را مراعات ميكند، اما ديگران از تن دادن به اين ضوابط و هماهنگيها سر باز ميزنند. در واقع اين خود شاه است كه پيش و بيش از همه، ضوابط اداري را زير پا ميگذارد و هيچ حوزه خاصي براي مسئوليتها قائل نيست.
نمونه بارز آن، نخستوزير و حوزه مسئوليتي اوست كه بويژه پس از استقرار هويدا در اين مقام، به كلي مخدوش شد و چه بسا گزافه نباشد اگر بگوييم در طول دوران سيزده ساله مسئوليت وي، اساساً مقامي به عنوان نخستوزير در كشور وجود نداشت و اين وضعيت، البته كاملاً مطلوب محمدرضا بود: «من مكرر نوشتهام كه الملك عقيم، كافر و گبر و يهود بايد بداند كه در اين ملك رئيس فقط يكي است.»(ج3، ص237) در چنين شرايطي، گاهي حوزه مسئوليتها به حدي به واسطه دستورات و فرامين شاهانه بيمعنا و پوچ ميشود كه حتي آه از نهاد علم نيز بر ميآيد: «26/2/52: ميخواستم سر شام عرض كنم، ممكن نشد چون دكتر اقبال رييس شركت ملي نفت ايران حضور داشت و نميشد در حضور ايشان صحبت كرد! واقعاً كارهاي كشور ما نوع خاصي است و شاهنشاه در اداره كشور نوع مخصوص خودشان را دارند كه ملائك آسمان هم نميتوانند سر درآورند. مثلا رييس شركت نفت چرا نبايد در مذاكرات نفت وارد بشود؟ خدا ميداند و شاه و بس!»(ج3، ص41) و گاه دستورات و فرامين محمدرضا به اين و آن، تبعاتي دارد كه خود شاه را به اعتراض واميدارد و علم چارهاي جز اين كه در مقام پاسخ گويي بر آيد و شاه را متوجه اشتباهات خود كند، پيش روي نميبيند: «26/2/49: بعدازظهر... شاهنشاه تلفني فرمودند، اين چه مزخرفاتيست كه خواهرم درباره حقوق زن و تغيير قوانين اسلام درباره ارث و غيره گفته است... عرض كردم، «از خودتان سؤال بفرماييد. وقتي شاهنشاه به طور متفرق به اين يكي [و] آن يكي دستورات ميفرماييد، آنها هم عمل ميكنند و كنترل كار از دست خارج ميشود. بعد از من مسئوليت ميخواهيد»(ج2، ص51)موضوع ديگري كه در ادامه بحث فوق بايد مورد توجه قرار گيرد- هرچند اشاراتي به آن شد- نگاه تحقيرآميز شاه به دولتمردان خود است.
در واقع شاه براي هيچيك از آنها- از نخستوزير گرفته تا وزرا و نمايندگان و ديگر مسئولان- هيچ شخصيتي قائل نيست. علم در فرازي ازخاطراتش به وضوح اين نكته را مورد اشاره قرار ميدهد: «4/12/53: ترتيب سفر پاكستان و الجزاير و ملتزمين ركاب. عرض كردم بايد در الجزاير هيئت مطلعي مركب از وزير اقتصاد، رئيس بانك مركزي، دكتر فلاح، وزير كشور (مسئول اوپك) و يك عده كارشناس همراه باشند. فرمودند اين خرها فايده دارند؟ عرض كردم خر و هر چه باشند لازم است باشند. فرمودند، بسيار خوب بگو باشند.»(ج4، صص387-386) طبيعي است هنگامي كه شاه به وزرا و كارشناسان عالي رتبه حكومت خود، به چشم دراز گوشهايي بيفايده و بيخاصيت مينگرد، ديگر شأن و اعتباري براي هيچيك از آنها قائل نيست و لذا گاهي رفتارهايي از وي درباره آنها سر ميزند كه گذشته از مخدوش ساختن حوزههاي مسئوليت و ضوابط اداري، بياحترامي محض به آنان محسوب ميشود، طوري كه علم براي اين افراد دل ميسوزاند و با لحني ترحمآميز از آنها ياد ميكند: «10/8/53 در مذاكرات شاه، كيسينجر و سفير آمريكا، هلمز رئيس سابقسيا، شرفياب بودند، دلم به حال [عباس خلعتبري] وزير خارجه بدبخت خيلي سوخت. معني عدم شرفيايي او يا هر كس ديگر از دولت اين است كه شاهنشاه به اينها اعتقاد ندارد. ياللعجب از اين معما!»(ج4، ص274) اين در حالي بود كه شاه تلاش ميكرد تا تمامي مجاري امور به شخص وي منتهي شود هرچند كه در پارهاي موارد به بركناري وزرا و نخستوزير از روند امور تحت مسئوليت خويش بينجامد: «15/12/52: دستوراتي فرمودند كه به وزارت خارجه بگويم. فرمودند به وزارت خارجه گفتهام كه هيچ مقامي غير از خود من حق ندارد در كارهاي وزارت خارجه مداخله كند. حتي گفتهام برادر هويدا كه نماينده ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخستوزير گزارش دهد. حتي تلفني كند. او را توبيخ كردم كه چرا به برادرت گزارشهاي وزارت خارجه را ميدهي؟»(ج3، ص314) و بدين ترتيب است كه مسئولان مملكتي و بويژه نخستوزير به عنوان عاليترين مقام اجرايي كشور، چنان به حضيض ذلت ميافتند كه هيچ خاصيت و فايدهاي بر حضور آنان مترتب نيست و صرفاً به چهرههايي نمايشي و فرمايشي مبدل ميگردند، طوري كه علم با به كارگيري زبان نيش و كنايه و تمسخر، به توصيف اين وضعيت ميپردازد و البته عصبانيت او را ميتوان در واژههاي به كار گرفته شده، مشاهده كرد: «19/8/52: نخستوزير هم در ركاب بود. جاي تعجب است كه نخستوزير ابداً در جريان اين امور نيست. از جمله اين كه من امر شاهنشاه را ابلاغ كرده بودم كه وزير دارايي بايد براي بردن پيام همايوني پيش ملك فيصل برود و وقتي نخستوزير امروز صبح وزير دارايي (آموزگار) را در فرودگاه ديد، از او پرسيد كه شما براي چه به فرودگاه آمدهايد؟ و او گفت بر حسب امر همايوني و دستور وزير دربار، و خودم نميدانم براي چه؟ باري بگذرم از اين كه نخستوزير چه قدر ناراحت بود و حق هم داشت...المك عقيم است و خدا و شاه بايد يكي باشد، هر چه اعضاء و زيردستان هم پستتر و مخذول، همان بهتر است.»(ج3، صص239-238)
آنچه علم در اينباره ميگويد به حدي آشكار و عيان است كه لازم نبود كسي وزير دربار باشد تا از آنها مطلع گردد، بلكه در كتب تاريخي به كرات به اين مسئله اشاره گرديده است. ...