نویسنده: محسن صالحی حاجیآبادی
تصویرگران: الهه ارکیا، فرشته ارکیا
ناشر: عمو علوی
چاپ اول: 1389
کتاب، داستان خاطرات نویسنده و همرزمانش در زمان جنگ است. داستانهای کوتاه و بههم پیوستهی کتاب با متنی شاد و طنزگونه ما را به حال و هوای دوران جنگ میبرد.
داستان آمبولانس لودری:
- آرپیجیزن کجایی؟ اومد بزنش!
و بعد دوید. دوربین را گذاشت روی چشمهایش. داخلش را نگاه کرد. برگشت. نگاهش را برد تا ته خاکریز و داد زد: «پس کو این آرپیجیزن؟»
کسی داد زد: «این جایم حاجی! میبینمش!»
حاجی سر برگرداند و نگاهش کرد. خندید و گفت: «بزنش لامصب را.» و بعد از خاکریز آمد پایین.
حاجی عباسعلی گفت: «بچّهها نادعلی کوش؟»
غلامحسین گفت: «رفت پشت خاکریز.» کسی جیغ زد و گفت:«مواظب باش!»
حاجی دوید پشت خاکریز. دیگر دیده نمیشد. لحظهای گذشت. صدایش آمد. داد زد: «امدادگر، امدادگر!»
امدادگر هنوز از کنار آمبولانس نیامده بود که خمپاره صاف خورد روی سقفش. شعلهی آتش و دود به هوا پاشید و تکههای آمبولانس را با خودش برد بالا.
پیرمرادی و حاجی چهاردست و پا نادعلی را گرفته بودند و میدویدند که خمپارهای نزدیکشان منفجر شد. چتری از آسمان و دود به هوا پاشید و لحظهای بعد کولهی امدادگر را انداخت روبهروی اسماعیل. اسماعیل زد توی سرش...