اشاره:نادر ابراهيمي با عنوان نويسنده و محقق آزاد به همراه «علي كليج» و «ابراهيم حاتميكيا» ـ هر دو از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ايران ـ و «كمال تبريزي» ـ از صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران ـ با هدف پژوهش مقدماتي جهت تهيه گزارشي بزرگ [كه هرگز انجام نميگيرد]، در فرودين ماه 1365 به خطّة جنوب ايران سفر ميكند. او حاصل اين سفر را اولينبار به همّت مؤسسه اطلاعات در سال 1366 ـ با نام «با سرودخوان جنگ در خطة نام و ننگ» ـ به چاپ ميرساند.
نويسنده در ابتداي كتاب و در بخش «پيشكشنامه»، از سه نوع جنگ كه در تاريخ ايران وجود داشته است، نام ميبرد: «نخست جنگهاي تجاوزكارانه ـ ستمگرانه يا امپرياليستي، كه به ارادة شاهان و شاهزادگان بوده... دوّم، جنگهاي داخلي؛ كه شاهكها، اميركها، راهزنانِ صاحب قشون و زميندارانِ بزرگ با يكديگر داشتهاند... سوّم، جنگهاي تدافعي در مقابل مهاجمان و تجاوزكاران؛ كه متأسفانه، غالباً با شكست و سرافكندگي همراه بوده و با تجزية ايران ...» (ص 7 ـ 8)
سپس جنگ ايران و عراق را نخستين جنگ آزاديخواهانه، داوطلبانه و معنوي ملت ما در تمام تاريخ حيات اين ملّت ميداند، و آن را شكل تازهاي از جنگهاي استقلال و اعتقاد در سراسر جهان ميداند. ابراهيمي اينگونه شفاف، از ابتداي كتاب موضع خود را در قبال جنگهاي صورت گرفته آشكار ميكند.
نويسنده كتاب، كاري به مقدمات سفر ندارد: سفر از كجا آغاز ميشود؟ ساعت حركت؟ وسيله حركت؟ مسير حركت و... او به دنبال روحِ اين سفر است. روحيات و خلقيات رزمندگان ايراني و فضاي حاكم بر جبههها و قلمرو قدسيان. خودِ او اين ويژگي را چنين بيان ميكند: «دلم نميخواهد اين گزارش كوتاه كمتوان، از نظم و نظامي برخوردار باشد؛ از جايي شروع شود و به جايي برسد، حركتي منطقي در زمان و مكان داشته باشد...» (ص 28)
ابراهيمي براي رسيدن به حقيقت جاري در جبهههاي حق عليه باطل، از همراهانش نيز بسيار كمك ميگيرد؛ از خاطراتي كه آنها ميگويند و راهنماييهايشان. گويي آنها ميخواهند بلدِ راه باشند، تا او بتواند قلة ديگري را فتح كند:
«گلدانِ خاطراتشان پر از گل محمدي است و پر از آخرين نگاه، آخرين كلام، آخرين لبخند. پُر: سرش توي بغل من بود... دستش را كمي بالا آورد و گذاشت روي دست من. وقتي سرش را بلند كردم، خيلي وقت بود كه رفته بود.» (همان ص 14)
و صداي آهنگران با نوحههاي حماسي، همچون يك موتيف، مسافران خطّه نام و ننگ را در اين صعود همراهي ميكند:
همه اي طلايهداران زتبار سربداران
همه پيروان رهبر همه اي حسين شعاران
صف خصم فتنهجو را بكنيدگلولهباران.... (ص14)
ابراهيمي از اينكه پيش از اين سفر، بوي جبهه به مشامش نخورده، خجلتزده است. در حال، در اولين ديدار و در لحظهاي ماندگار، به قطعيتي تازه رسيده است: «آن كس كه جبهة ميهنش و ميدان رزم دلاوران سرزمينش را نديده است، ميتواند خيلي چيزها باشد؛ اما قطعاً، نويسندة سرزمينش نيست.» (ص 17)
ابراهيمي، شاعرانگي رزمندگان را از اين گفته حاتميكيا درباره قطاري كه رزمنده ميبرد و برميگرداند، درك ميكند:
«قطار، وقتي به جبهه ميآيد دلاور است؛ و وقتي برميگرداند، دلبر.» (همان. ص 18) و اين شاعرانگي را به همة مردم ايران تسرّي ميبخشد: «ملّت شاعر، هرگز از شاعرانه سخن گفتن باز نميماند.» (ص 18)
نويسنده، در خوشترين و باشكوهترين شبِ تمامِ زندگي پنجاه سالهاش؛ در كنار رزمندگان، با «مشهدي حسن» آشنا ميشود:
«... او را عمو حسن مينامند؛ و همچون وطواطي كوچك است و پيرِ پير؛ اما قبراق. و چه مهربان، چه شاد، چه لبريز از شور...»
(ص 6) و «عمو حسن، شايد هفتاد سال داشته باشد؛ شايد هم كمتر. اما تند و تيزي جوانهاي نوزده ساله را دارد؛ و بال و پر سيمرغ را. ناآرام است ناآرام ـ «مگر بر سر نماز...» (ص 22)
عمو حسن خودش را شش ساله ميداند؛ و نويسنده ميپرسد: «چرا شش سالهاي؟» و عمو ميگويد: «براي آنكه شش سال است معني زندگي را فهميدهام...» (ص23)
نويسنده، شبي با «حاج آقا صادقي» آشنا ميشود. مردي كه حكايت غريبي است! ابراهيمي براي توصيف شخصيت او، به ادبيات قديم سرزمين ما رجوع ميكند:
«انگار كن كه به عصر تذكرهالاولياء عطار، انسان الكامل عزيزالدين نسقي و مقامات ژنده پيل محمد غزنوي بازگشتهايم؛ عصر ابوسعيد و منصورهاي نو؛ عصر آدمهايي كه اگر ارادة معطوف به قدرتِ حق كنند، بر سنگ سطح درياها به آسودگي راه ميروند، در اعماق آسمان، ستاره ميشوند، و در قلب كوير خشك، تشنه ميميرند...» (ص 28)
ابراهيمي، ابراهيميِ ديگري را در سراسر خطّه جنوب پيدا ميكند كه نگهبانِ پايگاه سپاه خرمشهر است. نويسنده، اين ابراهيمي را چنين توصيف ميكند: «... ميگويد كه كم از هفتاد سال دارد... ميگويد: از اوّلِ اوّلِ جنگ، در جبهههاي مختلف بودهام. دوماه جزيره مجنون بودهام. دو ماه جزيره مينو. زيد. ابوخاره. فتحالمبين... ده پسر دارم، شش دختر. پسرها همه در جبههاند، دخترها پشت جبهه. راستش، خبر ندارم كه كدامشان زندهاند، كدامشان شهيد شدهاند...» (ص 37)
و بيشتر از اين، چيزي از او براي ما نميگويد. چرا كه در يك سفر، نميتوان به شخصيتها به طور عميق و دقيق نزديك شد. اما نويسنده، حتي در اين فرصت كم هم، سعي ميكند راوي صادقي از فضاي حاكم و روابط موجود بين رزمندگان باشد.
ابراهيمي، شبي ديگر در ركاب ياران، در خرمشهرِ يكسره نابود ـ اين مظلومترين شهر تمامي تاريخ (به گفتة نويسنده) ـ آرام نشسته است و به صداي نرم و كشيده سوت گلولهها گوش ميدهد؛ و اين بار، آشنايي با «كاهدي»، و شرح يك خاطره از او: «در يك منطقه درگير شده بوديم؛ خيلي سخت. ديگر هيچ فاصلهاي ميان ما و دشمن باقي نمانده بود... با بيسيم از ما تقاضاي آمبولانس كردند. با چهار آمبولانس حركت كرديم. من چهارمي بودم... بيآنكه دقيقاً بدانم كجا ميروم. كه ديدم چند نفر دست تكان ميدهند. خودم را رساندم، و برقآسا سر ـ ته كردم. پيده هم نشدم. درِ آمبولانس را باز كردند و دو تا مجروح توي آمبولانس انداختند... راه افتادم به طرف سولة بهداري... بچههاي سوله دويدند به كمكم.
زخميها را بيرون كشيدند. شنيدم كه يكي گفتك اينها كه عراقي هستند، برادر!..» (ص 42 ـ 43)
ابراهيمي، در سنگري، سربازي را ميبيند كه چهل و نه روز ديگر وظيفهاش تمام ميشود؛ سربازي كه با يك تكّه سنگ نوكتيز، سراسرِ يك ديوار را خط كشيده، تا حساب باقيماندة روزها را گم نكند. (ابراهيم حاتميكيا، از نويسنده خواهد كه تا جنگ تمام نشده، چيزي از اين سرباز ننويسد.) در سنگر ديگري، نوجواني بسيجي است، كه زار زار ميگريد كه نُه روز ديگر، فقط نه روز، از مأموريتش باقي مانده است. نويسنده، با كنار هم گذاشتن اين دو نفر، به قياس دو رفتار متفاوت در يك مكان و در يك شرايط ميپردازد.
حالا نوبت «حاجي گلابي» است. پيرمردي با مشك گلابش؛ كه سنگرها را غرق در عطر گلاب ميكند.
در شبهايي كه خواب به چشمان ابراهيمي نميآيد، پيوسته به ياد «شبهروشنفكران درمانده ميهنِ دردمندِ زخمخورده» ميافتد، و آنان را چنين توصيف ميكند:
«روشنفكران اختهاي كه وجود باطلشان را، نه اقدام و حركت و عمل، بل تعدادي كلمة مستعمل فرسوده ـ دستمالهاي كاغذي چندين بار مصرف شده ـ اثبات ميكند. آنها كه دستي از دورِ دور نيز، بر آتشِ هميشه شعلهورِ ايمان، ندارند...»
توصيف ابراهيمي از اين شبه روشنفكران، با وعدة ابراهيمي براي نگارش كتابي در اين زمينه [وعدهاي كه هيچگاه عملي نشد] همراه است. او در پانوشت كتاب توضيح ميدهد كه فصل اوّل آن را، در مجلّة خاوران شماره 9ـ11 سال 1370، به چاپ رسانده است.
ابراهيمي، قطرة ناچيزي از اقيانوسي بيكران را در اين سفر چشيده است؛ و خود نيز معترف است كه حق رزمندگان جبهه را حتي با اين اثر نيز به جاي نياورده است: «يك روز، سرانجام، به جبهه بازخواهم گشت [كاري كه هرگز عملي صورت نگرفت]. هر چند شايسته آن نباشم؛ و شبهروشنفكري رنجيده و زخمخورده باشم.
آنجا سرم را روي زانوي رزمنده جواني خواهم گذاشت،... يك روز، سرانجام، به جبهه بازخواهم گشت و اين فصلِ خاليِ نگشوده را پَُر خواهم كرد.. يك روز باز خواهم گشت...» (ص 99)
به قول مولاي روم:
گر بريزي بحر را در كوزهاي
چند گنجد قسمت يك روزهاي!
به نقل از پایگاه اینترنتی کتابدوست