«اجحافی که در حق کتاب و نشر در دولت احمدینژاد شد در تاریخ بیسابقه است.»
این ها حرف های آرش آذرپناه نویسنده است، کسی که کتابش در دوران دولت نهم و دهم به گفته خودش مجوز نگرفت و در دولت جدید توانست "شماره ناشناس" را به چاپ برساند.
آرش آذرپناه متولد 1359 و ساکن اهواز است. از وی تاکنون «خانه جای ماندن نیست»، «کسی گلدانها را آب نمیدهد»، «مصیبتنامه هابیل» و «شمارهی ناشناس» منتشر شده است.
کتابی که در دولتهای نهم و دهم مجوز نگرفت!
«شمارهی ناشناس» که توسط نشر نیماژ به چاپ رسیده است، ده داستان کوتاه دارد و به گفتهی نویسنده به هفت داستان از این مجموعه در دولت قبل مجوز نداده بودند: «اجحافی که در حق کتاب و نشر در دولت احمدینژاد شد در تاریخ بیسابقه است. اما در دولت جدید وضعیت خیلی بهتر شده. مجموعه داستان «شماره ناشناس» حدود ۶ سال غیرمجاز بود یعنی از ۱۰ داستان ۷ داستان را حذف کرده بودند اما در این دوره با اصلاحاتی بسیار جزئی مجوز گرفت.» (آرش آذرپناه، خبرگزاری ایلنا، 19/02/1394 کدخبر: 275649)
آذرپناه در آخرین کتابش سعی کرده تا فضاهای متفاوتی را تجربه کند، در این یادداشت کوتاه قصد داریم به نقاط تاریک و روشن دید نویسنده در این اثر بپردازیم، چنانکه وی میگوید:
«آدمها نقاط گنگ تاریکی دارند که هیچوقت نمیفهمیشان. گاهی یکهو دست به کاری میزنند که آدم تویش میماند. تحلیل نمیشود کرد.» (شمارهی ناشناس، ص 140)
به هیچ باختن کنایه به راه ندادن زنها به ورزشگاهها
اولین داستان از این مجموعه با نام «به هیچ باختن» داستان پسری است که با اصرار دوستانش به ورزشگاه میرود تا فوتبال ایران و ژاپن را نگاه کند. وی که سر شرطبندی برای تماشای بازی آمده و حالا شرط را باخته است، در مسیر برگشت در فشار مردم زیر دست و پا میماند و میمیرد. داستان از زبان پسر و به صورت تکگویی برای یک زن زیبا تعریف میشود که به نظر میرسد در فضای قبر یا برزخ باشند. «به هیچ باختن» اشارههایی به راه ندادن زنان به ورزشگاهها و روشهای ورود زنان با کمک از ته تراشیدن موها دارد.
"خوفخانه"؛ روایت حلق آویز شدن پیرمرد داستان
خوفخانه داستان دوم این کتاب ماجرایی پیچیدهتر دارد. زن و دختری تنها در خانهای قدیمی دو اتاق اجاره میکنند و در کنار مستأجری دیگر و صاحبخانه که پیرمردی تنهاست، زندگی میکنند. نقل است که سالها قبل دخترِ پیرمرد مریض میشود اما او به خاطر حرص مال و ثروت منتظر میماند تا خود دختر خوب شود اما دختر میمیرد و پیرمرد مجبور میشود او را زیر درخت خرمالو دفن کند. حالا پیرمرد کشته شده است و زن و دختر برای پلیس ماجرا را تعریف میکنند.
زن میگوید بارها نالهی درخت و بوی خون را از خرمالوهای رسیده شنیده است و بارها دیده که پیرمرد بشقاب غذا برای درخت میبرد و درخت را بغل میکند تا اینکه یک روز میبیند پیرمرد با شاخههای درخت حلقآویز شده است؛ گویا شاخهها دور گردنش قلاب شدهاند تا او را بکشند.
بی پروانویسی از خیانت یک زن شوهردار!
آذرپناه سومین داستان خودش را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است و بی پروا از خیانت یک زن شوهردار مینویسد! ماجرا از این قرار است که مردی برای انجام کاری به همراه همسرش به یکی از شهرهای کویری میرود. مرد مدام از این میگوید که قبلاً در تصورش چنین هتل و اتاقی را دیده، در صورتی که هیچ وقت آنجا نبوده است. صبح وقتی که مرد برای انجام کارهایش بیرون میرود، زن به مردی که از قبل با او هماهنگ کرده است زنگ میزند و او را به اتاق دعوت میکند.
تأکید بسیار زیاد نویسنده بر تکرار جملاتی از این دست که مرد قبلاً این اتاق را دیده است، کارکرد چندانی در داستان ندارد و بیشتر توی ذوق خواننده میزند. نویسنده سعی میکند با این شیوه وجهی معماگونه به داستان بدهد اما درواقع «سفر کویری» تنها نمایش یک خیانت کثیف از زنی است که چندان در بند چیزی نیست. در ابتدای داستان نیز مرد وقتی میبیند همسرش بدون روسری و با دکمههای باز مانتو جلوی بالکن ایستاده است، واکنشی منفعلانه میدهد: «مرد دلجویانه گفت: این شهر خیلی سنتی است. خیابانهاش را مگر ندیدی؟ اینطور که توی بالکن ایستادهای...» (ص 39)
"شاعرانهی شیرها"نمایشی لخت از بی رحمی و بی عقلی نیروهای پلیس
داستان چهارم این مجموعه با نام شاعرانهی شیرها، سه اپیزودی است و همانطور که از نامش برمیآید، ادبیاتی شعرگونه دارد. مسئول اتاق کنترل باغوحشی وقتی که صبح به محل کارش میآید ابتدا سگِ مردهی نگهبان را در محوطه میبیند و بعد پای کندهشدهی نگهبان در قفس شیرهایی که حالا در قفس شترها هستند. مرد به رئیسش زنگ میزند و پس از چند لحظه ماشینهای پلیس و آتشنشانی به آنجا میآیند. نیروهای نظامی اول بیرحمانه شیر ماده را که از قضا حامله هم هست، میکشند و بعد شیر نر را که در حال التماس کردن نشان داده میشود از پای درمیآورند. اپیزود اول «شاعرانهی شیرها» نمایشی لخت از بی رحمی و بی عقلی نیروهای پلیس است.
در اپیزود دوم پسر نگهبان بر سر مزار پدرش متن شاعرانه و حماسیای در رسای او میخواند و میگوید پدرش مثل شیر بود و در شیر مُرد. «آی پدر... کاش تن تو را در دلِ شیر ندریده باشد داغی این گلولهی تفتیده» (ص 58)
در بخش سوم نویسنده نکتههای جامانده از داستان را بازگو میکند. بازرسی برای بررسی حادثه آمده که ما از یک طرف متوجه میشویم شیر ماده سه توله در شکمش داشته است و از طرف دیگر پسر نگهبان اجازه نمیدهد شیر نر را هم بسوزانند؛ او دو قبر در کنار هم میخرد و شیر را در آنجا دفن میکند. در انتهای داستان مدیر باغوحش هم سر مزار میرود اما بیشتر برای آنکه به شیر نر ادای احترام کند.
«شب سرد سردار جنگل» داستان بعدی «شمارهی ناشناس» است که زندگی دو دانشجوی مجرد در تهران را نشان میدهد که از این تنهایی و درس خواندن برای ارشد خسته شدهاند. نویسنده باز هم سعی میکند وجهی معماگونه به داستان بدهد و بین صحبتهای رانندهی تاکسی و یکی از آن پسرها جذابیتی برای خواننده ایجاد کند، اما چندان موفق عمل نمیکند.
"شمارهی ناشناس" و روایت یک طرفه نویسنده از وقایع 88
به داستان «شمارهی ناشناس» از این مجموعه میرسیم. نویسنده در این داستان از سرخوردگیهای معترضین خیابانی در ایران میگوید که با توجه به رنگ سبز مانتوی دختر به نظر میآید که داستان مربوط به حوادث انتخابات 88 در ایران باشد.
منِ راوی که یک مرد جوان است از درگیریها، کشتن مردم توسط پلیس و شلوغی خیابانها میگوید. داستان روز بعد از یک درگیری شدید بین مردم و پلیس را روایت میکند و مرد به همراه همسرش (دوست دخترش؟) حالا به پارک آمدهاند تا اوضاع را ببینند. مرد، زن را در نمایشگاه صنایع دستی که یک هفته است در ساختمان متروکهی پارک افتتاح شده، گم میکند و وقتی او را میبیند لباسهایش خاکی شدهاند. اما نویسنده بیشتر از این در مورد اتفاقی که برای زن (ریحان) افتاده است، توضیح نمیدهد.
دیالوگهای مرد و باغبان پارک و توصیفات راوی بخشی از ماجرا را برای خواننده فاش میکنند. اول آنکه در این داستان رنگ سبز نمادی از امید است و هر جا که راوی این رنگ را میبیند آرامش میگیرد. رنگ سبز در چندین مورد مثل «رنگ سبز درختان پارک»، «رنگ سبز لباس باغبان» و در آخر «رنگ سبز مانتوی زن» نشان داده میشود. تنها جایی در این داستان که مردم روال عادی زندگی خودشان را دارند و بچهها مشغول بازی هستند، درون پارک و محصور بین درختان سبز آن است.
دومین مسئله ترفند مجدد نویسنده برای معماگونه کردن این داستان مثل داستانهای دیگر کتاب میباشد. زن در نمایشگاهی گم شده است و راوی از ساختمان متروکهی آن میگوید، در مقابل باغبان میگوید نمایشگاه شاید نیم ساعت در روز باز باشد که باز هم بر معمایی شدن داستان میافزاید. نکتهی سوم گم شدن پسر جوان یک مادر در شب گذشته است که وقتی در کنار گم شدن زن قرار میگیرد چند احتمال برای خواننده بهوجود میآورد: آیا پسر جوان همان کسی است که شب گذشته توسط پلیس کشته شده است؟ آیا پسر جوان توسط اطلاعات دستگیر شده است؟ و آیا آدمهای نمایشگاه هولهولکی، از نیروهای وزارت اطلاعات هستند؟
نکتهی چهارم در داستان «شمارهی ناشناس» سرخوردگی زن پس از دیدن خشونت پلیس با مردم است. زن که در روزهای گذشته با شجاعت روی دیوارها شعار مینویسد، حالا ترسان و با اضطراب از خانه خارج میشود و دیگر جرأت انجام کاری را ندارد. «ترسیده بود انگار. دستش یخ بود... جرأتش از دیروز تا حالا انگار یکباره ته کشیده بود.» (ص 78)
نویسنده تلاش دارد تا جو آرام بعد از درگیریها را نتیجهی فضای بسته، خفقان، خشونت پلیس و نیروهای اطلاعاتی و... نشان دهد.
حضور زن ها بدون حجاب در مطب دکتر
در داستان بعدی از این مجموعه با نام «فراموشی فردا» مردی با نام حیدر دچار فراموشی شده است و وقتی به مطب مراجعه میکند دکتر گاهی با پوزخند و تمسخر با او صحبت میکند و میگوید اگر بخواهم میتوانم سه چهارساعته همه چیز را به یادت بیاورم اما خودت باید این فرایند را به مرور طی کنی. با وجود زنهای بیحجاب در مطب تصور میکنیم که داستان باید جایی خارج از ایران اتفاق افتاده باشد اما در آخر داستان مرد برای تاکسی سمندی که در خیابان میبیند، دست تکان میدهد.
قاتل خواندن بشار اسد!
طولانیترین داستان این مجموعه، «قدم زدن در تمام شهرهای جهان» است. زن و شوهری برای سفری تفریحی به استانبول رفتهاند. زن برای ادامهی تحصیل قصد دارد به سوئد برود و برای همیشه همان جا بماند؛ مرد اما از همان سفر ترکیه هم خسته شده و دلش برای ایران تنگ شده است. با اینکه مرد از فضای سیاسی و به قول خودشان بستهی تهران متنفر است اما عاشق زبان فارسی و مکانهای تهران و مردم ایران است.
شخصیت مرد در این داستان قصد دارد ثابت کند مردمی که در این بدبختی، عدم آزادی و خشونت حاکمان! در ایران زندگی میکنند، چیزی شبیه او هستند. نویسنده با موضعگیری در مورد اوضاع سوریه و قاتل خواندن بشاراسد میگوید همهی حاکمان ظالم منطقه شبیه هم هستند و اگر این حاکم برود از کجا معلوم که یکی بدتر از او حکومت را به دست نگیرد؟
تکرار چندباره تشبیه فضای ایران به فضای زندان
نتیجهی این عشق و علاقه به ماندن در ایران مساوی میشود با از دست دادن همسر و جدایی از او. همسری که مدام در ابتدای داستان از آزادی حجاب در ترکیه میگوید و بارها فضای مذهبی ایران را به فضای بسته و زندان تشبیه میکند.
اهانت به گروه های تفحص و شهدا
داستان نهم از مجموعهی «شمارهی ناشناس» فضایی متفاوت از داستانهای قبلی دارد. ژانر داستان «گمشده در گرما» جنگ است. مردی وامی گرفته و یک مزرعهی پرورش شترمرغ احداث کرده است. زن او یک روز است که گم شده و حالا افسر پلیس برای بررسی حادثه آمده است. در خلال صحبتهای مرد و پلیس متوجه میشویم که شترمرغها مدتی است که غذای خودشان را نمیخورند، بلکه جنازهها را از زمین بیرون میکشند و حتی استخوانهایشان را هم میخورند و بعد لباسهایشان را چال میکنند. تنها کاری که صاحب این مزرعه انجام میدهد آن است که پلاکهای شهدا را از روی زمین جمع و جایی آنها را آویزان میکند.
آذرپناه این داستان را به شهیدان جنگ تقدیم کرده است اما به نظر شما این داستان در شأن و جایگاه شهیدان است؟ مرد میگوید «برخی از بدنهای شهدا بوی تعفن میدهند»، پس با اینکه چند سال از جنگ گذشته هنوز سالم هستند؛ اما نویسنده از این بدنها به لاشه تعبیر میکند: «اینجا خاکریز ما بوده. از پلاکها معلوم است. بعد دیگر مدام شروع کردند به زمین کندن و لاشه بیرون کشیدن.» (ص 131)
شترمرغهای این داستان همانند گروههای تفحص شهدا، به دنبال جنازهی شهیدان هستند! اما پس از آنکه آنها را پیدا کردند، میخورند و فقط پلاکشان را نگه میدارند و لباسهایشان را دفن میکنند. شما از این تشبیه چه برداشتی میکنید؟! صاحب مزرعه میگوید بارها پای مردم مثل بچههایی که سال قبل برای دیدن مناطق جنگی آمده بودند، بر روی مینهای باقی مانده از جنگ رفته است و مسئولین میگویند: «مرد حسابی هنوز مینهای جنگ جهانی دوم دارند منفجر میشوند. اینجا مگر چند سال گذشته؟» (ص 129) مرد بعد از آنکه شترمرغی پایش بر روی مین میرود، مجبور میشود مزرعه را تا آنجا که مطمئن هست مینی وجود ندارد، کوچک کند.
فرار زن شوهردار و ازدواج با مرد دیگر!
داستان آخر این مجوعه یک داستان جنایی است. «نقطههای تاریک آدمها» نمایش زوایای پنهان و گاه ترسناک انسانها و مقایسهای بین چند قتل میباشد. مردی هر روز زنش را کتک میزند تا اینکه زن از خانه فرار میکند و پس از دیدن رانندهی تاکسیای با نام رحیم، عاشق او میشود. رانندهی تاکسی زن را به خانه میبرد و به همسرش میگوید این هووی تو است. ماهها از این ماجرا میگذرد تا اینکه پسرِ راننده تاکسی، خانهی شوهر زن را پیدا میکند و ماجرا را لو میدهد.
مرد به همراه برادران زن، زن را پیدا میکنند و در مقابل دخترش با گلوله به قتل میرسانند. چند ماه بعد که پلیس جسد زن را کشف میکند، دختر که از تمام جزئیات ماجرا با خبر است داییهای خود را لو میدهد. یکی از داییها فرار میکند و بعد از چند روز دختر را هم به قتل میرساند. راوی که بازپرس این پرونده است به صورت تکگویی این داستان را تعریف میکند و میگوید: «شما یک فرمول مشخص دارید. نقطههای تاریک آدمها را درنظر نمیگیرید. عوامل ایجاد جرم را هم انگار نمیبینید. فقط میگویید فلان کار جزایش این است. حالا چرا اصلاً فلان کار صورت گرفته؟» (ص 146)
آذرپناه در این داستان قصد دارد بین قتل زن توسط برادرها و شوهرش و قتل یک پیرزن توسط یک دختر جوان مقایسههایی را انجام دهد. در طرف دوم ماجرا دختر جوانی است که به خاطر فقر مجبور شده تا همسر پیرمرد پولداری بشود. مادر این پیرمرد آنقدر این دختر را اذیت میکند که یک روز او با سی و دو ضربه این پیرزن را میکشد. بازپرس میگوید باید بین این دو قتل تفاوتهایی قائل شویم. همهی ما در روز اجرای حکم اعدام سعی میکردیم به بهانههای مختلف از اعدام این دختر شانه خالی کنیم. در این جا کار این دختر قاتل به هیچ عنوان تقبیح نمیشود اما کار قاتلان زنی که از خانه فرار کرده است به شدت مورد شماتت قرار میگیرد. هر چند که این عمل غیر انسانی و ظالمانهی قاتلان جرم سنگینی است اما نویسنده از میزان زشتی عمل زن شوهرداری که از خانه فرار کرده است و به همسری مرد دیگری درآمده حرفی به میان نمیآورد.
راوی میگوید: «خوب نیست همه به یک چوب رانده شوند. یک قانون ثابت برای مکافاتِ یک جنایت، خوب روی آدمهای متفاوت جواب نمیدهد.» (ص 140)
در آخر این یادداشت می رسیم به حرف نویسنده که گفته بود اجحاف در حقش صورت گرفته که کتابش منتشر نشده، باید در جواب این نویسنده گفت، اجحاف با چاپ شدن این کتاب در حق جوانان این سرزمین صورت گرفته است که قتل، فرار از خانه، خیانت و ... را در این کتاب می بینند که تمجید به حساب آمده است.
به نقل از نسیم آنلاین