بیشتر از 25 سال از پایان جنگ تحمیلی گذشته است، و در این 25 سال بیشتر از هر چیزی برای این جنگ کتاب تولید شده است. بیشتر از فیلم یا تابلوی نقاشی یا هر محصول فرهنگی دیگری. کتابهایی که با هر کدام یک جوری گریستهایم. مظلومانه یا دلسوزانه یا حتی مغرورانه. کتابهایی که بهترینهایشان آنقدر زیاد بوده است که نتوانم یکی را بهترین آن بهترینها بنامم، و حالا با همه این اوصاف اعتراف میکنم که ”خط مقدم“ چیز دیگری است. تنها کتابی که چاشنی اشک ندارد. عزت دارد و غرور دارد و لبخند دارد و بیان ساده و قلم روان و نگاه روشن.
همه ما آن انفجار زلزله آسای تهران را به خاطر میآوریم و نامی که از آن روز به بعد بسیار شنیدیم: شهید حسن طهرانی مقدم. تا قبل از آن شاید هرگز به ذهن مان خطور نکرده بود که ما امروز با این همه موشکهای رنگ به رنگ با بردهای کوتاه و بلند، که دشمنهایمان را به هول و ولا میاندازند و مسئولینمان با قدرت بر سرشان چانه زنی میکنند، چطور روزگاری با شنیدن آژیر قرمز بدشگون چراغهایمان را خاموش میکردیم و به پناهگاهها پناه میبردیم؟ و چرا ما هم موشکی حواله دشمن متجاوز نمیکردیم؟ موشکهای ما آن موقع کجا بودند و حسن طهرانی مقدم و دوستانش کجا؟ بعد یادمان میآید که آن روزها موشک نداشتیم و اگر هم داشتیم خیلی کم بودند. از کشورهای دیگری گرفته بودیم و شنیده بودیم که جلوی قذافی و غیره گردن کج کرده بودیم و ... موشکهای ما آن روزها حسن طهرانی مقدم و دوستان او بودند. مغزهای جوان متفکر، مردان قوی و پرکار و جوان، با امید، انگیزه و آرزوهای دور برد. و جنگ، از اینجا به بعد جور دیگری قشنگ شده است! از روزی که موشکی در کار بوده است.
خط مقدم زندگینامه موشک که نه، داستان تولد موشکهای انقلابی است. از روزی که موشکیهای ما به سوریه رفتند تا آموزش پرتاب موشک ببینند! و لیبیاییها به ایران آمدند تا موشکها را پرتاب کنند! و بچه های موشکی ما که موشک ندیده بودند! و وقتی که دیدند خیلی خوب از رویش ساختند و فناوریاش را هم ارتقا دادند!
نمیدانم تأثیر موشکی شدن ما در زنده بودن خودمان، و کشورمان، و آرمانمان چقدر است؟ در این بیست و چند سال چند بار جلوی حمله متجاوز صدام مسلک دیگری را گرفته است؟ یا متجاوز متوهم صدام مانندی را به عقب رانده است؟ ما زندگی خودمان را کردهایم. درسمان را خواندهایم و کاری به این کارها نداشتهایم. ما زیر سایه موشکهای ساخت خودمان زندگیمان را کردهایم ...
خط مقدم را حتماً بخوانید. کامل، از ب بسم الله تا صفحه آخرش. قول میدهم که هیچ جا نگارش کتاب یا محتوای آن خستهتان نمیکند. دلتان را نمیسوزاند و اشکتان را در نمیآورد مگر برای ...
چند سطری از کتاب:
حسن آقا از تونل بیرون آمد و شروع به قدم زدن کرد. چه طور ممکن بود بعد از آن همه خدمت و احترامی که به لیبیاییها کرده بودند، آنها این طور جواب ایران را داده باشند؟ این از سکوها و آن هم از تجهیزات موشکها. تا آن لحظه حسن آقا دلش برای عملیات امشب شور میزد و اینکه اگر تا شب سکو درست نشود چه طور به آقای هاشمی بگوید که پرتاب عقب افتاده است؛ اما الآن فکرش چیز دیگری بود. این که آیا با این شرایط دیگر نیروهایش قادر به پرتاب موشکی خواهند بود یا نه؟ گیریم که توانستند اشکالات سکو را بر طرف کنند. کلیدهای حساس را چه میکردند؟ کلید حساس چیزی نبود که بشود آن را از بقالی خرید یا اینکه شبیهش را در کارگاه جوشکاری فلان جا ساخت. بدتر از همه اینکه نمیدانست این غافلگیری و شاهکارها به همین خرابیها محدود میشود یا هنوز هم ادامه دارد؟ با دست شقیقههایش را مالش داد. فکرش هم عذابآور بود. تمام امیدهایش در یک لحظه بر باد رفته بودند. به مردمی فکر میکرد که منتظر بودند ایران با موشکهایش جواب صدام را بدهد و از شدت حملات بر شهرها کم بشود. خبرش را داشت که چه طور توی نماز جمعهها و تشییع شهدا همگی با هیجان شعار "موشک جواب موشک" میدهند و در جمعهای خصوصی و عمومی با تعریف کردن از موشک زدنهای ایران احساس غرور میکنند.
- لعنت بر صدام و آمریکا و همه دار و دسته کفر. معلوم نیست چی به سر قذافی آوردند که یکهو زده زیر کاسه کوزه همه چیز.
چه تصمیمی باید میگرفت؟ صبر میکرد تا موشکهای کره شمالی از راه برسند؟ خبری از حاجیزاده و روند تحویل موشکها نداشت. به دلایل امنیتی قرار گذاشته بودند تا مشکل حادی پیش نیامده، تماس تلفنی نداشته باشند. حتی اگر موشکها هم به این زودیها میرسیدند، قرار بود سکوها از راه دریا بیایند و کمِ کم تا رسیدنشان دو ماه طول میکشید. از همه بدتر اینکه آقای هاشمی گفته بود اگر به تجهیزاتشان دست بزنند و نتوانند پرتابی انجام بدهند، رابطه با لیبی خرابتر از این میشود. لیبی به جز موشکی در سایر زمینهها هم به ایران کمک میکرد و اگر این اتفاق باعث میشد که همه کمکهایش را قطع کند چه؟ جواب آقای هاشمی را چه میداد؟ پیش همه به او قول پرتاب داده بود. آن هم برای همین امشب. به آقا محسن هم قول داده بود. خاطرش را جمع کرده بود که نیروهایش میتوانند پرتاب کنند. حالا هرچقدر هم که به آنها بگوید "خرابکاری شده و قطعههای مهم را برداشتهاند"، آنها که از نزدیک در جریان نبودهاند؟ شاید قبول نکنند و بگویند "خب یه طوری درستش میکردین". حتی اگر قبول میکردند هم فرقی نمیکرد، مهم آن قولی بود که به آنها داده بود و حالا نمیتوانست انجامش بدهد. مهم مردم بیگناهند که امیدشان ناامید میشود؛ بدون اینکه بدانند در پشت پرده چه خیانتی شده است. مهم آن است که اگر صدام سکوت موشکی ایران را ببیند، خیالش راحت میشود که قذافی به اعراب خوشخدمتی کرده و او هم با خاطری آسوده حمله به شهرها را چند برابر میکند. حسن آقا همینطور قدم میزد و فکر میکرد. غروب نزدیک بود. تا شب باید تصمیمش را میگرفت تا بتواند آن را به همراه خبر لغو پرتاب امشب از طریق آقا محسن به آقای هاشمی اطلاع دهد. دو راه بیشتر پیش پایش نبود. یکی اینکه موقتاً تا آمدن سکوهای کرهای پرتاب موشک نداشته باشند که علاوه بر همه ضررهایی که محتمل بود، مسلماً دل مردمی که از هیچ چیز خبر نداشتند مکدر میشد و غرورشان جریحهدار میشد. دیگر اینکه به همراه نیروهایش آستین بالا بزنند و سعی کنند تا عیب و ایرادها را برطرف کنند و با راهاندازی دوباره موشکی دل مردم و امام را شاد کنند؛ که البته احتمال موفقیت این کار شاید ده درصد هم نبود. سوریها که چندین و چند سال اپراتوری موشک را کرده بودند، برای باز کردن یک پیچ کارشان گیر روسها بود. خودِ لیبیاییها هم هیچوقت به موشک خراب دست نمیزدند و به محض اینکه موشکی خراب میشد آن را دفن میکردند. آن وقت آنها که تا حالا به تنهایی اپراتوری موشک را هم نکرده بودند، چه طور میتوانستند عیب و ایرادهایش را برطرف کنند؟ آن هم در یک مدت کوتاه و با این تعداد نیروی کم و بدون تجهیزات کارخانهای و پشتوانه علمی؟ حسن آقا نگاهی به افق سرخ و سیاه انداخت. یاد پادگان شهید منتظری افتاد که غروبهای قشنگی داشت. لابد اگر هنوز آنجا بودند، همین لحظهها صدای اذان مغرب از سمت پادگان آموزشی بلند میشد، اما اینجا پادگان امام علی (ع) بود و همه بچهها در آماده باش کامل و هرکس مشغول انجام دادن کاری. در چنین شرایطی فقط همین صدای اذانی که نمیآمد میتوانست بچهها را یک جا جمع کند. حسن آقا به سمت نمازخانه حرکت کرد. مثل همیشه با وضو بود.
به نقل از پایگاه اطلاع رسانی و نقدکتاب معاصر